سیبادو
ما را حمایت کنید
 
سیبادو

 وقتی مادرم از پدرم جدا شد من یک ساله‌ بودم. چند ماه بعد خبر ازدواجش را به پدرم دادند. او دست من و دو برادرم را گرفت و به خانه جدید مادرم برد.

مادرم بهارگل را با خودش برده بود، پدرم بهارگل را میخواست، آن شب اتفاقاتی افتاد که تا آخر عمرم نمی توانم آن را فراموش کنم. به نوشته “حمایت” اینها گفته‌های زنی به نام «بهارک» است، ۲۱ سال دارد و از دستفروشی روسری به عنوان کار شرافتمندانه یاد می کند ولی با حاصل درآمد این نان حلال کراک و شیشه می خرد و سلامتی و زندگیش را با دود به سیاهی می‌کشاند!

درباره خودت و خانواده ات بگو.

مادرم همسر اول پدرم بود. دو خواهر و دو برادر تنی دارم. زندگی پدر و مادرم با طلاق از هم پاشید و من همیشه مادرم را مقصر می‌دانم. او زنی خوشگذران بود و برای ازدواج با مردی کوچکتر از خودش، پنج فرزندش را فدا کرد. وقتی مادرم رفت، خواهر کوچک یک ساله ام بهارگل را با خود برد و چند ماه بعد خبر ازدواجش را به پدرم دادند.

او دست من و دو برادرم را گرفت و به خانه جدید مادرم برد. بعد از جرّوبحث و سر و صدا گفت که باید دخترم را به خودم بدهی تا بزرگ کنم. پدرم بهارگل را گوشه اتاق پشت چراغ خوراکپزی گذاشت و در همان حال، یادم هست که طفلکی بهارگل با وحشت جیغ می زد! او ۵ سال از من کوچکتر بود.

من فقط شش سال داشتم ولی وقتی فریادهای خواهر یک ساله ام را شنیدم، نتوانستم آن صحنه تلخ را ببینم و ساکت باشم. شوهر مادرم از خانه فرار کرد و پدرم هم دنبالش بیرون دوید. در همان لحظه من وارد اتاق شدم و با یک لگد، چراغ را گوشه ای انداخته و این موضوع باعث دود شد و این دود سیاه، وارد ریه های بهارگل شد و او را شش ماه در بیمارستان بستری کردند.

پدرم که بیرون دویده بود، شوهر جوان مادرم را پشت فرمان ماشینش که می خواست روشن کند و از آن جا فرار کند، گرفته و یکی دو ضربه چاقو به او زد. هیچ وقت آن روز وحشتناک را فراموش نمی کنم. بعد از آن روز، بهارگل زبانش بند آمد و تا وقتی می خواست آماده رفتن به مدرسه شود، نمی‌توانست صحبت کند و با کمک گفتاردرمانی شروع به حرف زدن کرد ولی مشکل ذهنی دارد و با آن که در مدرسه بچه های عادی درس می‌خواند، ولی می توان گفت دچار عقب ماندگی ذهنی است.

پدرت زندانی شد؟

نه، مادرم جرأت نداشت از پدرم شکایت کند. می دانست که خودش مقصر است. پدرم وضع مالی خوبی دارد. اخلاقش هم خوب است ولی خوشی زیر دل مادرم زده بود و دنبال خوشگذرانی رفت.

درباره بهارگل بگو

تا پنج سال پس از طلاق، پدرم برایمان پرستار استخدام کرده بود. بهارگل هم بعد از آن روز دعوا، با ما زندگی می‌کرد. من یازده ساله، برادرم ۱۳ ساله و خواهرم ۶ ساله بود که پدرم دوباره ازدواج کرد. زن بابایم یک دختر مجرّد بود و یک خواهر و یک برادر ناتنی حاصل این ازدواج است. با آن که زن بابایم را دوست دارم اما به خاطر این که بهارگل مشکل مثانه داشت و نمی‌توانست ادرارش را کنترل کند، خیلی کتک می خورد ولی من و برادرم هیچ وقت کتک نخوردیم.

به خاطر بهارگل از پدرمان خواستیم فکری کند. او برایمان خانه دیگری خرید و یک شب پیش ما می ماند و یک شب پیش زن بابا و بچه‌هایش. حالا که با شوهرم زندگی نمی کنم و پدرم برایم خانه اجاره کرده، باز هم بهارگل را پیش خودم آورده بودم تا از او که هنوز بیمار و عقب مانده ذهنی است، مراقبت کنم.

ازدواج کردی؟

مهرماه سال ۸۶ ازدواج کردم. شوهرم آرش درست از همان شب عقدمان، توسط برادرش معتاد شد دیگر با او زندگی نمی‌کنم.

چرا با همسرت زندگی نمی‌کنی؟

با آن که آرش را دوست دارم ولی به خاطر مشکلات و بیکاریش به اهواز رفت تا کنار خانواده مادریش زندگی کند. هنوز علت این کارش را نمی‌دانم. پدرش دو زن دارد. یکی که مادر آرش است، در اهواز زندگی می کند و دیگری در فردیس کرج ساکن است.

از آرش خبر داری؟

شنیده ام در حال حاضر توسط گروه های مردمی ترک اعتیاد، ‌اعتیادش را ترک کرده و دو برادر معتادش هم همین برنامه را در پیش گرفته اند و شاید هر سه برادر اکنون اعتیاد را برای همیشه ترک کرده اند. بهارک از یک سال و نیم پیش به کراک معتاد شده و از یک ماه قبل از وقوع قتل نیز شیشه مصرف می کرد. اکنون زندان این فرصت را به او داده تا اعتیاد را کنار بگذارد و ببیند در کجای زندگی ایستاده است؟

تحصیلاتت چقدر است؟

تا اول دبیرستان درس خواندم و بعدش ازدواج کردم ولی دو سال بعد از ترک تحصیل در دبیرستان بزرگسالان ادامه تحصیل دادم و می خواستم دیپلم بگیرم ولی فعلاً موفق نشده ام.

چرا زندانی شدی؟

از فردی مشهور به فرهادکراک می‌خریدم. کم‌کم او بیکار و کارتن خواب شده بود و مواد هم نمی‌توانست برای مصرف خودش بخرد چه برسد به فروش. بعداز آن به سراغ هوشنگ سیاه رفتم. بعدها فهمیدم دو سال قبل، کارتن خواب بوده است. از همه بدتر او در نوجوانی به اتهام قتل دستگیر و تبرئه شده و هشت سابقه برای دزدی داشت ولی کسی از این اتهامات مطلع نبود. هوشنگ سیاه خیلی ادای آدم های بامرام را درمی آورد.

بچه های محل خیلی به او احترام می گذاشتند و هیچ کس حرف او را زمین نمی انداخت. روزهایی که پول کمی از دستفروشی به دست می آوردم، هوشنگ سیاه خرج موادم را می داد و همیشه هوایم را داشت. بچه های محل هم از من می ترسیدند و می گفتند بهارک دنبال نان حلال است و تن به خفّت نمی دهد!

مدتی بود که فرهاد و هوشنگ سیاه تبدیل به رقیب شده و دوروبری های فرهاد، تنهایش گذاشته و دور هوشنگ سیاه جمع شده بودند. یک روز فرهاد با آجر بر سر هوشنگ سیاه زد و او در یک بیابانی تنها ماند و سه روز بعد تن نیمه جانش را پیدا کردند و به بیمارستان رساندند.

روز هفتم شهریور ماه امسال بود که من و فرهاد دعوا کردیم. او مشتی به فکم زد که آسیب دید. فکر می کرد من او را لو داده ام.
فرهاد شال مرا در حال فرار گرفت و چند مشت و لگد دیگر زد و سر و صورتم زخمی و خونین شد. بالاخره فرار کردم و این بار هوشنگ سیاه مرا دید و با فریاد بلندی پرسید: کی تو را زده؟ گفتم فرهاد.

درست ساعت ۵/۳ بعد از ظهر بود. به سراغ فرهاد رفت و او را جلوی چشم بچه های محل، کشان کشان وسط معرکه انداخت و سه بار پرسید: کی دست روی بهارک بلند کرده؟ هر سه بار هم فرهاد گفت من زده ام، به تو چه!؟

فرهاد چاقو کشیده بود و بچه های محل دورشان جمع شده و تحریکشان می کردند، گروه زیادی به نفع هوشنگ سیاه و گروهی هم به نفع فرهاد، می گفتند بزن! تمام این اتفاق، چند دقیقه بیشتر طول نکشید. فرهاد زمین افتاده بودم. درست ندیدم چه شد ولی خون به صورت و لباس های من هم پاشید و فهمیدم هوشنگ سیاه، شاهرگ فرهاد را زده است!

هوشنگ سیاه فرار کرد و من هم برای کمک و نجات فرهاد، از فضای بیابانی، به سمت خیابان دویدم و آن جا بر حسب اتفاق، یک ماشین پلیس دیدم. وقتی با جملات کوتاه و بریده بریده ماجرا را گفتم، فکر کردند دروغ می گویم. ماشین مال راهنمایی رانندگی بود نه پلیس انتظامی و در این لحظه، چند موتورسوار از راه رسیدند و حرف های مرا تأیید کردند.

مأمور راهنمایی رانندگی با بی سیم موضوع را اطلاع داد و چند دقیقه بعد، آمبولانس و پلیس آمدند. در آن فاصله، بچه های محل، جیب های فرهاد را خالی و کراک هایش را برداشته بودند به این بهانه که جرمش کمتر شود ولی فرهاد قبل از رسیدن به بیمارستان مرد. هنوز هوشنگ سیاه فراری است.

فرهاد خانواده دارد؟

بله، برادرها، همسر و مادر او را دیدم. هنوز از من شکایت نکرده اند. می دانند که من قاتل نیستم و همه افراد حاضر در آن صحنه هم شهادت داده اند.

کی به زندان آمدی؟

چهار ماه پیش.

پدرت خبر دارد؟

نمی دانم، زن بابایم می گوید پدرم به کویت رفته است! وقتی از آگاهی به دادگاه رفتم، قاضی مرا به زندان فرستاد.

برداشت آخر:

صحنه فریادهای خواهر یک ساله اش بهارگل بین دیوار و آتش مانند یک کابوس در شبی دور، روان بهارک را به هم ریخته است و ناگفته پدر و مادرش را در بیماری های جسمی و ذهنی خواهرش مقصر می داند.

طلاق والدین ضربه ریشه ای را به روح بهارک زده بود. روحی که خوی سرکشی گرفته و نتوانست در کنار شوهر هم زندگی خوبی داشته باشد. او بیش از آن چه پدرش را مقصر ناکامی های خواهرش بداند، مادرش را مقصر می داند و معتقد است او خوشگذران بوده و حالا هم که شوهر دومش فوت کرده، تنهایی حقش است.

شاید بر همین اساس بود که از دنیای زنان فراری شد و به سوی مردان گرایش پیدا کرد. گرایشی که در آن فقط تندخویی و زندگی با کارتن خواب ها و معتادان دیده می شود و نرفتنش به سوی فساد، یک برگ امتیاز برای وی محسوب می شود.

وقتی معتاد شد، خصلت های تندخویی بیشتر به سراغش آمد. او تصور می کرد که فقط به صرف کار حلال می تواند سرش را بالا بگیرد ولی زندگی با آدم های معتاد، ولگرد، کارتن خواب و خلافکار باعث سقوطش به دام خلاف شد. حتی از این مردان کتک می خورد و در نهایت موجب درگیری خونین دو نفر شد و یکی فراری شد و دیگری راهی زیر خاک.


نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:





ارسال در تاريخ جمعه 25 اسفند 1391برچسب:, توسط سیبادو