سیبادو
ما را حمایت کنید
 
سیبادو

21 ام اسفند آخرین روزی بود که رفتیم مدرسه

جمعه ی آخر سال رفتیم شهر خودمون . خیلی دلم گرفت

یکی از فامیل های دورمون طلا فروش بود.3 هفته مونده به عید دزد زده بود  به طلا فروشیش و با تفنگ راست زده بودن به قلبش و کشته بودنش

رفتیم سر خاکش...................اعصابم خورد شد.

پسرش زجه می زد.مادرش.زنش.................

بعدش رفتیم سرخاک مادر بزرگم.............و چند نفر دیگه

وقتی اومدم خونه از سردرد مردم از بس گریه کرده بودم

 

عروسی عموم بود قبل ایام فاطمیه......

بد نبودش

اما شخصیت چند نفرو شناختم........کلافه شدم-------------فهمیدم خیلی ها 2رو هستن.

از این دنیا حالم به هم می خوره

بغضی ها چقد می تونن بی چشم و رو باشن آخه؟



نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:





ارسال در تاريخ 8 فروردين 1392برچسب:, توسط سیبادو