سیبادو
ما را حمایت کنید
 
سیبادو

                                                      

لیلی خودش را به آتش كشید
خدا گفت: زمین سردش است چه كسی می تواند زمین را گرم كند؟
لیلی گفت من
خدا شعله ای به او داد.لیلی شعله را توی سینه اش گذاشت.
سینه اش آتش گرفت.خدا لبخند زد. لیلی هم
.
خدا گفت شعله را خرج كن . زمینم را به آتش بكش
.
لیلی خودش را به آتش کشید. خدا سوختنش را تماشا كرد
.
لیلی گر می گرفت. خدا حظ میكرد
.
لیلی می ترسید. می ترسید آتشش تمام شود
.
لیلی چیزی از خدا خواست خدا اجابت كرد
.
مجنون سر رسید. مجنون هیزم آتش لیلی شد
.
آتش زبانه كشید. آتش ماند زمین خدا گرم شد
.
خدا گفت اگر لیلی نبود زمین من همیشه سردش بود.لیلی تشنه تر شد

لیلی گفت : امانتی ات زیادی داغ است.زیادی تند است.
خاكستر لیلی هم دارد می سوزد ، امانتی ات را پس میگیری؟

خدا گفت : خاكسترت را دوست دارم،خاكسترت را پس میگیرم.
لیلی گفت :كاش مادر می شدم،مجنون بچه اش را بغل می كرد
.
خدا گفت : مادری بهانه عشق است ،بهانه سوختن؛تو بی بهانه عاشقی ، تو بی بهانه می سوزی
.
لیلی گفت: دلم زندگی میخواهد ؛ ساده ، بی تاب ، بی تب
.
خدا گفت : اما من تب و تابم ، بی من میمیری
...
لیلی گفت : پایان قصه ام زیادی غم انگیز است ، مرگ من ، مرگ مجنون ، پایان قصه ام را عوض می ن كی؟

خدا گفت : پایان قصه ات اشك است . اشك دریاست ؛
دریا تشنگی است و من تشنگی ام ، تشنگی و آب . پایانی از این قشنگ تر بلدی؟
لیلی گریه كرد . لیلی تشنه تر شد . خدا خندید.
لیلی زیر درخت انار

لیلی زیر درخت انار نشست.
درخت انار عاشق شد ، گل داد ، سرخ سرخ
.
گلها انار شد ، داغ داغ . هر اناری هزار تا دانه داشت
.
دانه ها عاشق بودند ، دانه ها توی انار جا نمی شدند
.
انار كوچك بود . دانه ها تركیدند . انار ترك برداشت
.
خون انار روی دست لیلی چكید
.
لیلی انار ترك خورده را از شاخه چید. مجنون به لیلی اش رسید
.
خدا گفت : راز رسیدن فقط همین بود
.
كافی است انار دلت ترك بخورد

لیلی نام تمام دختران زمین است
خدا مشتی خاك برگرفت.می خواست لیلی را بسازد.
از خود در او دمید. و لیلی پیش از آنكه با خبر شود عاشق شد
.
سالیانی ست كه لیلی عشق می ورزد. لیلی باید عاشق باشد
.
زیرا خدا در او دمیده است و هر كه خدا در او بدمد عاشق می شود
.
لیلی نام تمام دختران زمین است. نام دیگر انسان
.
خدا گفت: به دنیایتان می اورم تا عاشق شوید
.
آزمونتان تنها همین است. عشق. وهر كه عاشق تر آمد نزدیكتر است پس نزدیكتر آیید نزدیكتر
.
عشق كمند من است كمندی كه شما را پیش من می آورد. كمندم را بگیرید
.
و لیلی كمند خدا را گرفت
.
خدا گفت: عشق فرصت گفتگوست. گفتگو با من
.
با من گفتگو كنید
.
و لیلی تمام كلمه هایش را به خدا داد. لیلی هم صحبت خدا شد
.
خدا گفت عشق همان نام من است كه مشتی خاك را بدل به نور می كند
.
و لیلی مشتی نور شد در دستان خداوند
.
شیطان از انتشار لیلی می ترسد

خدا به شیطان گفت لیلی را سجده كن. شیطان غرور داشت سجده نكرد. گفت: من از آتشم و لیلی از گل.
خدا گفت: سجده كن زیرا كه من چنین می خواهم
.
شیطان سجده نكرد. سركشی كرد و رانده شد و كینه لیلی را به دل گرفت
.
شیطان قسم خورد كه لیلی را بی آبرو كند و تا واپسین روز حیات فرصت خواست
.
خدا مهلتش داد اما گفت: نمی توانی . هرگز نمی توانی . لیلی دردانه من است. قلبش چراغ من است و دستش در

دست من.
گمراهی اش را نمی توانی حتی تا واپسین روز حیات
.
شیطان میداند لیلی همان است كه از فرشته بالاتر می رود. و می كوشد بال لیلی را زخمی كند. عمری ست شیطان

گرداگرد لیلی می چرخد.
دستهایش پر از حقارت و وسوسه است
.
او بدنامی لیلی را می خواهد. بهانه ی بودنش تنها همین است
.
می خواهد قصه ی لیلی را به بیراهه بكشد
.
نام لیلی رنج شیطان است. شیطان از انتشار لیلی می ترسد
.
لیلی عشق است. وشیطان از عشق واهمه دارد
.
لیلی رفتن است

خدا گفت: لیلی یك ماجراست. ماجرایی آكنده از من.
ماجرایی كه باید بسازیش
.
شیطان گفت تنها یك اتفاق است. بنشین تا بیفتد
.
آنان كه حرف شیطان را باور كردند نشستند
.
و لیلی هیچ گاه اتفاق نیفتاد
.
مجنون اما بلند شد رفت تا لیلی را بسازد
.
خدا گفت: لیلی درد است. درد زادنی نو. تولدی به دست خویشتن
.
شیطان گفت: آسودگی ست. خیالی ست خوش
.
خدا گفت: لیلی رفتن است. عبور است و رد شدن
.
شیطان گفت : ماندن است. فرو رفتن در خود
.
خدا گفت: لیلی جستجوست. لیلی نرسیدن است و بخ ی شدن
.
شیطان گفت: خواستن است گرفتن وتملك
.
خدا گفت: لیلی سخت است. دیر است و دور از دست
.
شیطان گفت: ساده است همین جایی و دم دست
.
و دنیا پر شد از لیلی های زود. لیلی های ساده اینجایی
.
لیلی های نزدیك لحظه ای
.
خدا گفت: لیلی زندگی ست. زیستنی از نوعی دیگر
.
لیلی جاودانگی شد و شیطان دیگر نبود

مجنون زیستنی از نوع دیگر را برگزید. و میدانست كه لیلی تا ابد طول می كشد
لیلی نام دیگر آزادی
دنیا كه شروع شد زنجیر نداشت. خدا دنیای بی زنجیر آفرید. آدم بود كه زنجیر را ساخت شیطان كمكش كرد.
دل زنجیر شد. زن زنجیر شد. دنیا پر از زنجیر شد و آدم ها همه دیوانه زنجیری
.
خدا دنیا را بی زنجیر می خواست.نام دنیای بی زنجیر اما بهشت است
.
امتحان آدم همین جا بود. دست های شیطان از زنجیر پر بود
.
خدا گفت: زنجیرهایتان را پاره كنید. شاید نام زنجیر شما عشق است.یك نفر زنجیرهایش را پاره كرد. نامش را

مجنون گذاشتند.
مجنون اما نه دیوانه بود و نه زنجیری. این نام را شیطان بر او گذاشت
.
شیطان آدم را در زنجیر می خواست
.
لیلی مجنون را بی زنجیر می خواست
.
لیلی میدانست خدا چه می خواهد. لیلی كمك كرد تا مجنون زنجیرش را پاره كند. لیلی زنجیر نبود. لیلی نمی

خواست زنجیر باشد.
لیلی ماند زیرا لیلی نام دیگر آزادی است
.
لیلی پروانه خدا

شمع بود اما كوچك بود. نور هم داشت اما كم بود.
شمعی كه كوچك بود و كم برای سوختن پروانه بس بود
.
مردم گفتند شمع عشق است و پروانه عاشق
.
و زمین پر از شمع و پروانه شد
.
پروانه ها سوختند و شمع ها تمام شدند
.
خدا گفت: شمعی باید دور. شمعی كه نسوزد. شمعی كه بماند
.
پروانه ای كه به شمع نزدیك می سوزد عاشق نیست
.
شب بود. خدا شمع روشن كرد. شمع خدا ماه بود.شمع خدا دور بود
.
شمع خدا پروانه می خواست. لیلی پروانه اش شد
.
بال پروانه های كوچك زود می سوزد. زیرا شمع ها زیادی نزدیكند
.
بال لیلی هرگز نمی سوزد. لیلی پروانه شمع خداست
.
شمع خدا ماه است. ماه روشن است ولی هرگز نمی سوزد.لیلی تا ابد زیر خنكای شمع خدا می رقصد

لیلی چشم به راه است
لیلی میدانست كه مجنون نیامدنی است. اما ماند. چشم به راه و منتظر. هزار سال.
لیلی راه ها را آذین بست و دلش را چراغانی كرد. مجنون نیامد. مجنون نیامدنی ست. خدا از پس هزار سال لیلی را

می نگریست.چراغانی دلش را. چشم به راهی اش را.
خدا به مجنون می گفت نرود. مجنون حرف خدا را گوش می گرفت
.
خدا ثانیه ها را می شمرد. صبوری لیلی را
.
عشق درخت بود. ریشه می خواست. صبوری لیلی ریشه اش شد
.
خدا درخت ریشه دار را آب داد
.
درخت بزرگ شد. هزار شاخه هزاران برگ. ستبر و تنومند
.
سایه اش خنكی زمین شد. مردم خنكی اش را فهمیدند. مردم زیر سایه درخت لیلی بالیدند
.
لیلی چشم به راه است.درخت لیلی ریشه میكند
.
خدا درخت ریشه دار راآب میدهد
.
مجنون نمی اید مجنون هرگز نمی اید
.
زیرا كه مجنون نیامدنی ست. زیرا كه درخت ریشه می خواهد
.
لیلی بچرخ

لیلی گفت بس است. و از قصه بیرون آمد.
مجنون دور خودش می چرخید مجنون لیلی را نمیدید رفتنش را هم

لیلی گفت كاش مجنون این همه خود خواه نبود. كاش لیلی را میدید.
خدا گفت لیلی بمان. قصه بی لیلی را كسی نخواهد خواند
.
لیلی گفت این قصه نیست پایان ندارد. حكایت است حكایت چرخیدن
.
خدا گفت مثل حكایت زمین.مثل حكایت ماه لیلی بچرخ.لیلی گفت كاش مجنون چرخیدنم را میدید مثل زمین كه چرخیدن ماه را می بیند
.
خدا گفت چرخیدنت را من تماشا می كنم. لیلی بچرخ
.
لیلی چرخید. چرخید و چرخید و چرخید
.
دور دور لیلی ست. لیلی می گردد و قصه اش دایره است
.
هزار نقطه دوار. دیگر نه نقطه و نه لیلی
.
لیلی بگرد گردیدنت را من تماشا می كنم
.
لیلی بگرد. تنها حكایت دایره باقی ست
.
لیلی مرده بود

قصه نبود. راه بود. خار بود و خون.
لیلی قصه راه پر خون را می نوشت. راه بود و لیلی میرفت. مجنون نبود
.
دنیا ولی پر از نام مجنون بود
.
لیلی تنها بود. لیلی همیشه تنهاست
.
قصه نبود معركه بود. میدان بود بازی چوگان و گوی
.
چوگان نبود. گوی بود. ل ل یی گوی میدان بود. بی چوگان. مجنون نبود
.
لیلی زخم برمیداشت ولی شمشیر را نمیدید. شمشیر زن را نیز
.
حریفی نبود. لیلی تنها می باخت. زیرا كه قصه قصه ی باختن بود
.
مجنون كلمه بود. ناپیدا و گم. قصه عشق اما همه از مجنون بود
.
مجنون نبود
.
لیلی قصه اش را تنها می نوشت
.
قصه كه به آخر رسید مجنون پیدا شد. لیلی مجنونش را دید
.
لیلی گفت پس قصه قصه ی من و توست
.
پس مجنون تویی
.
خدا گفت قصه نیست راز است. این راز من و توست. بر ملا نمی شود. الا به مرگ لیلی
.
تو مردهای

لیلی مرده بود
لیلی زندگی كن
لیلی قصه اش را دوباره خواند. برای هزارمین بار.
و مثل هر بار لیلی قصه باز هم مرد
.
لیلی گریست و گفت كاش اینگونه نبود

خدا گفت هیچ كس جز تو قصه ات را تغییر نخواهد داد.
لیلی قصه ات را عوض كن
.
لیلی اما می ترسید. لیلی به مردن عادت داشت
.
تاریخ به مردن لیلی خو كرده بود
.
خدا گفت: لیلی عشق می ورزد تا نمیرد. دنیا لیلی زنده می خواهد
.
لیلی آه نیست. لیلی اشك نیست. لیلی معشوقی مرده در تاریخ نیست. لیلی زندگی ست. لیلی زندگی كن
.
اگر لیلی بمیرد دیگر چه كسی لیلی به دنیا بیاورد؟ چه كسی گیسوان دختران عاشق را ببافد؟

چه كسی طعام نور را در سفره های خوشبختی بچیند؟ چه كسی غبار اندوه را از طاقچه های زندگی بروبد؟
چه كسی پیراهن عشق را بدوزد؟
لیلی قصه ات را دوباره بنویس.
لیلی به قصه اش برگشت
.
این بار اما نه به قصد مردن
.
كه به قصد زندگی
.
و آنوقت به یاد آورد كه تاریخ پر بوده از لیلی های ساده گم نام.




پاسخ با نقل قول
 


نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:





ارسال در تاريخ 8 بهمن 1391برچسب:, توسط سیبادو