مرگ گفت: الان نوبت توئه که ببرمت ...
طرف یه کم آشفته شد و گفت: داداش اگه راه داره بیخیال ما بشو بذار واسه بعد...
مرگ: نه اصلا راه نداره. همه چی طبق برنامست. طبق لیست من الان نوبت توئه...
اون مرد گفت: حداقل بذار یه شربت بیارم خستگیت در بره بعد جونمو بگیر...
مرگ قبول کرد و اون مرد رفت شربت بیاره...
توی شربت 2 تا قرص خواب خیلی قوی ریخت...
مرگ وقتی شربته رو خورد به خواب عمیقی فرو رفت...
مرد وقتی مرگ، خواب بود لیستو برداشت اسمشو پاک کرد و نوشت آخر لیست
و منتظر شد تا مرگ بیدار شه...
مرگ وقتی بیدار شد گفت: دمت گرم داداش حسابی حال دادی خستگیم در رفت!
بخاطر این محبتت منم بیخیال تو میشم و میرم از آخر شروع به جون گرفتن میکنم!
نتیجه اخلاقی: در همه حال منصفانه رفتار کنیم و بی جهت تلاش مذبوحانه نکنیم!
نظرات شما عزیزان: